سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چراغ تاریکی های زندگی

قل ‌این خاطره جالب، از زبان مرحوم کافی(ره)به شرح زیر است:


«یک شب در تهران، جایی منبر رفته بودیم، شب جمعه بود و منبر آخرمان بود و احیا گرفته بودیم، از منبر پایین آمدیم، جمعیت هم خیلی بود، یک وقت دیدم یکی از ‌این جوان‌ها، موهای سر فرفری و ریش تراشیده و پیراهن بی آستین و ‌اینجاها (بازوها) هم خال کوبیده، یک هیکل لاتی و ... ‌این هِی خودش را به من می‌مالید، مثل ‌این که یک کاری دارد.


گفتم: با من کاری دارید؟ گفت: حاج آقا (دیدم از بس گریه کرده چشم‌هایش باد کرده) می‌خواهم ده دقیقه خدمت شما شرفیاب بشوم. کجا بیایم؟ گفتم: فردا صبح بیا خانه ما. صبح آمد، آن جا نشست، بنا کرد گریه کردن. گفتم: چیه داداش؟ گفت: حاج آقا ‌این منبری که شما رفتی من را منقلب کرده است، اما در کار من یک گرفتاری هست که خوب نمی‌شوم، نمی‌دانم چکار کنم، ‌این گرفتاری برطرف شدنی نیست. گفتم: چرا داداش؟ گفت: من یک شغل بدی داشتم حالا نمی‌دانم چکار کنم.

 

گفت: من جیب بُر بودم از ‌این گدا بازی‌ها هم در نیاوردم که پنج تومان و ده تومان جیب بری کنم، ده پانزده قلم جیب بری کردم،10، 15 هزار تومان و 7، 8 هزار تومان و‌ این‌ها که تا مدتی احتیاج نداشتم و آن قدر هم زرنگ بوده‌ام با ‌اینکه ‌این قدر جیب‌ها را ‌اینطوری بریدم یک دفعه هم مچم باز نشده است و گیر نیفتادم، ولی دیشب‌ این منبر تو من را گیر انداخت، مرا پایبند کرده، آمدم بپرسم که چکار کنم؟

 

گفتم: تا آن یک ریال آخر مال مردم را باید پس بدهی، توبه مال مردم بردن، مال مردم پس دادن است، الهی العفو گفتن نیست، یا صاحب الزمان نیست، توبه مال مردم خوردن، مال مردم دادن است.

 

گفت: حالا ندارم بدهم. گفتم: باید بروی طرف را از خودت راضی کنی، و به او بگویی کم کم کار می‌کنم پس می‌دهم یا از من بگذر. گفت: حاج آقا بیا یک آقایی در حق من بکن. گفتم: چیه؟ گفت: ‌این مردم به تو محبت و لطف و علاقه دارند، حرفت را گوش می‌کنند، بیا یک جوانی را از سر دو راهی نجات بده، ... گفتم: باشد.

 

نشستیم داخل ماشین و آمدیم از اول بازار شروع کردیم، رفتیم مغازه اولی ... به صاحب مغازه گفتم: ‌این(پسرجیب بر) اقرار می‌کند که فلان وقت ‌این قدر جیب شما را بریده، نه چک از او داری نه سفته و نه می‌دانی کی بوده، یک منبر عوضش کرده می‌خواهد آدم بشود، یا از او بگذر یا مهلت بده کار کند، کم کم پول شما را بدهد.

 

(مغازه دار) گفت: خوب چقدر بود؟ یادت است؟ گفت (جیب بر): بله مثلاً 8 هزار و ‌اینقدر . مغازه دار دست کرد در جیبش، دو تا صدی هم در آورد به او داد، گفت: خوب تو حالا می‌خواهی توبه کنی، پول هم می‌خواهی که خرج کنی (عقل را ببینید، انسانیت را ببینید، 200 تومان پول نیست اما ببین با آدمی که می‌خواهد خوب شود، چطور برخورد می‌کند، ‌این چه اثری در دل ‌این می‌گذارد، مسلمان‌ها یاد بگیرید، متدین‌ها یاد بگیرد، ‌این طور زیر بال بدها را بگیرید و خوب کنید) دو تا 100 تومانی هم در آورد و بوسش هم کرد و تشویقش هم کرد و گفت بفرما ما از پولمان گذشتیم. دکان دومی و سومی رفتیم، بعضی‌ها همین طور گذشتند و بعضی هم همین طور چند قدمی طولش دادند، خلاصه تا نزدیک ظهر کارها تمام شد، گفتم: خوب الحمدلله دیگر خیالت راحت شد، کاری دیگر با ما نداری؟ گفت: حاج آقا، یک کار دیگر هم دارم، یک نفر دیگر مانده.

 

گفتم: کیه؟ گفت: خودت هستی و از من راضی شو . گفت: هر دوی چراغ‌های ماشین شما را خودم باز کرده بودم. گفت با ‌این که من چیز کوچک نمی‌دزدیدم ولی آن شب خیلی بی پول شده بودم. گفتم: خیلی خوب، ما هم از تو گذشتیم.
الان یک شغل مختصری دارد. به جان امام زمان(عج) قسم، اول ظهر که می‌شود، مؤذن که می‌گوید الله اکبر ، با ‌این که کارش طوری است که یک مشت مشتری سر ظهر به او می‌خورد (کار خوراکی و فروش خوراکی) ولی تمام زندگی را پرده می‌کشد می‌رود مسجد نماز بخواند»
کافی شهید نیمه شعبان صفحه 127

 

منبع



نوشته شده در چهارشنبه 91 مهر 19ساعت ساعت 9:43 عصر توسط علامه بهمن آبادی| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin